داستان
کلاس ششم هوشمند دبستان ایوب نصیرزاده
آموزش کلاس ششم

مادر من فقط يك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... او هميشه مايه خجالت من بود

او براي امرار معاش خانواده،براي معلم ها و بچه مدرسه اي ها غذا مي پخت.

يك روز آمده بود  دم درب مدرسه كه  منو با خود به خونه ببره،خيلي خجالت كشيدم . آخه اون چطور تونست اين كار رو بامن بكنه ؟ به روي خودم نياوردم ، فقط با تنفر بهش يه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدم.

روز بعد يكي از همكلاسي ها منو مسخره كرد و گفت:هووو .. مامان تو فقط يك چشم داره. فقط دلم ميخواست يك جوري خودم رو گم و گور كنم . كاش زمين دهن وا ميكرد و منو ..  كاش مادرم  يه جوري گم  ميشد...

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا ميخواي منو شاد و خوشحال كني چرا نمي ميري ؟

اون هيچ جوابي نداد... حتي يك لحظه هم راجع به حرفي كه زدم فكر نكردم ، چون خيلي عصباني بودم . احساسات اون براي من هيچ اهميتي نداشت؛ دلم ميخواست از اون خونه برم و ديگه هيچ كاري با اون نداشته باشم.

 سخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل به کشوردیگه ای برم. اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خريدم ، زن و بچه و زندگي... از زندگي ، بچه ها و آسايشي كه داشتم خوشحال بودم.

تا اينكه يه روز مادرم اومد به ديدن من ؛ اون سالها منو نديده بود و همينطور نوه ها شو. وقتي ايستاده بود دم در بچه ها به اون خنديدند و من سرش داد كشيدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بياد اينجا ، اونم  بي خبر!

 سرش داد زدم  ": چطور جرات كردي بياي به خونه من و بجه ها رو بترسوني؟! "  گم شو از اينجا! همين حالا

اون به آرامي جواب داد : " اوه   خيلي معذرت ميخوام مثل اينكه آدرس رو عوضي اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپديد شد .

يك روز يك دعوت نامه اومد در خونه، براي شركت درجشن تجديد ديدار دانش آموزان مدرسه،

 به همسرم به دروغ گفتم كه به يك سفر كاري ميرم .

بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قديمي خودمون ؛ البته فقط از روي كنجكاوي .همسايه ها گفتن كه اون مرده ولي من حتي يك قطره اشك هم نريختم.

اونا يك نامه به من دادند كه مادرم ازآنها خواسته بود كه به من بدهند

 اي عزيزترين پسر من ، من هميشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت  اومدم و بچه ها تو ترسوندم ، خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري ميآي اينجا ولي من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بيام تورو ببينم.

ازاينكه دائم باعث خجالت تو شدم خيلي متاسفم ؛ آخه ميدوني ...

وقتي تو خيلي كوچيك بودي تو يه تصادف يك چشمت رو از دست دادي

به عنوان يك مادر نمي تونستم تحمل كنم و ببينم كه تو داري بزرگ ميشي با يك چشم ، بنابراين چشم خودم رو دادم به تو ؛ براي من اقتخار بود كه پسرم ميتونست با اون چشم  به جاي من دنياي جديد رو بطور كامل ببينه...

با همه عشق و علاقه من به تو


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: دو شنبه 24 بهمن 1390برچسب:,
ارسال توسط محمد حسین حسن زاده
آخرین مطالب

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه

امکانات جانبی
ورود اعضا:

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 17
بازدید هفته : 195
بازدید ماه : 194
بازدید کل : 9420
تعداد مطالب : 207
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1