مادر من فقط يك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... او هميشه مايه خجالت من بود
او براي امرار معاش خانواده،براي معلم ها و بچه مدرسه اي ها غذا مي پخت.
يك روز آمده بود دم درب مدرسه كه منو با خود به خونه ببره،خيلي خجالت كشيدم . آخه اون چطور تونست اين كار رو بامن بكنه ؟
روز بعد يكي از همكلاسي ها منو مسخره كرد و گفت:هووو .. مامان تو فقط يك چشم داره.
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا ميخواي منو شاد و خوشحال كني چرا نمي ميري ؟
اون هيچ جوابي نداد... حتي يك لحظه هم راجع به حرفي كه زدم فكر نكردم ، چون خيلي عصباني بودم .
سخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل به کشوردیگه ای برم
تا اينكه يه روز مادرم اومد به ديدن من
سرش داد زدم ": چطور جرات كردي بياي به خونه من و بجه ها رو بترسوني؟! " گم شو از اينجا! همين حالا
اون به آرامي جواب داد : " اوه خيلي معذرت ميخوام مثل اينكه آدرس رو عوضي اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپديد شد .
يك روز يك دعوت نامه اومد در خونه، براي شركت درجشن تجديد ديدار دانش آموزان مدرسه،
به همسرم به دروغ گفتم كه به يك سفر كاري ميرم .
بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قديمي خودمون ؛ البته فقط از روي كنجكاوي .همسايه ها گفتن كه اون مرده
اونا يك نامه به من دادند كه مادرم ازآنها خواسته بود كه به من بدهند
اي عزيزترين پسر من ، من هميشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،
ازاينكه دائم باعث خجالت تو شدم خيلي متاسفم
وقتي تو خيلي كوچيك بودي تو يه تصادف يك چشمت رو از دست دادي
به عنوان يك مادر نمي تونستم تحمل كنم و ببينم كه تو داري بزرگ ميشي با يك چشم ،
با همه عشق و علاقه من به تو
نظرات شما عزیزان: